در میان شهر غم تنهای تنها مانده ام سر به سر رنج و اسیر جهل دنیا مانده ام خسته از دیروز و از تکرار چرخ روزگار گمشده امروزم و در فکر فردا مانده ام پرده ها افتاده بر پیدا و ناپیدای دل یک جهان در پرسش و در حلِّ آیا مانده ام قسمتِ من نوبهار و دشتی از آلاله بود خود نمی دانم چرا در سوزِ سرما مانده ام شب گذشت و آتشی افتاده بر ساز درون لا به لای روزنِ افکار بیجا مانده ام دیده ها خاکستری از آتش دیدار,درون ...ادامه مطلب